سایت جامع خرمدشت
سایت جامع خرمدشت

سایت جامع خرمدشت

سرگرمی و داستان

تعبیر خواب آنلاین


فال حافظ                         بازی آنلاین 


 

 

 اشعار

 

 

 

 

مامهر رسول(ص) و آل در جان داریم

آقا، به کلام پاکت ایمان داریم

برخنده ی دشمنان نداریم طمع

جان برسرعشق و عهد و پیمان داریم

++++++++++++++++++++++++++++++++

اندیشه و عشق رهبری در دل ماست

چون مهر و ولای حیدری در دل ماست

این عشق که ما به ابن زهرا(س) داریم

بس بیش زمهر مادری دردل ماست

++++++++++++++++++++++++++++++

این گوش که ما به امر رهبر داریم

گوشی ست که بر کلام حیدر(ع) داریم

گر امر کند به حذف کفار یهود

از روی زمین بساطشان برداریم

+++++++++++++++++++++++++++++++

به دل عشق ولایت جاودان است

که اقیانوس ایشان بی کران است

نگهدارد خدا سید علی را

که نطقش چون علی(ع) قرآن نشان است

++++++++++++++++++++++++++++++++

خوش باد وطن که نور یزدان دارد

چون سید علی به جسم خود جان دارد

از مهر ولایت است راهش روشن

برلطف رسول(ص) و آلش ایمان دارد

++++++++++++++++++++++++++++++++++

رهبر نفسش هوای مولا(ع) دارد

درجان تمام مؤمنان جا دارد

فرمود که اهل کفرآگه باشند

شیعه علم حسین(ع) برپادارد 

(((((((((((مهدی زکی زاده 16/11/90))))))))))

++++++++++++++++++++++++++++++++++

با رهبر خویش عهد و پیمان داریم

بیعت به ولی به امر یزدان داریم

همراه علی رویم تا وقت ظهور

امید به وعده های قرآن داریم

+++++++++++++++++++++++++++++

یاد روی تو بی قرارم کرد

دوریت زار و اشکبارم کرد

عشقت انگیزه ی بهارم شد

رفتنت زرد روزگارم کرد 

((مهدی زکی زاده قریه علی22/11/90)) 

 

 

 

 

داستانک 

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
... عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند
تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است

اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان


داستان



(قسمت اول)

نسیم بهاری، بوی گندمزار، بوی بهار سنجد و یونجه های پَـدرو، فضای دهکده رو، پُر کِـرده بید.

ماه توی آسمون می درخشید وستاره ها، چشمک زنون، آسمون کویر رو، تماشایی و زیباتر کِرده بیدند.

بیلم رو وَر دُشتم تا کُرتای یونجه، که عطش ناشی از خشکسالی، اونا رو پژمرده کرده بید اِویاری کنم. گُـلیدون استخر رو کشیدم، اِو با آهنگی دلنواز و شلپ شلــَپ کنون توی جوی، روون شد و پس از طی مسافتی به کُرتای یونجه سرازیر گشت ...

گوشه ای لَم دادم. شب ماهتاب ورقص ستاره ها و وزش نسیم، خستگیمو در می کِرد. یاد ترانه ای محلی اُفتیدم: شووِ اول به کوی کوبنونُم/ شُووِ دوم به شورکای میونُم/ شووِ سوم به "طرز" لاله زارُم/ شووِ چـارُم به "راور" پیش یارُم...

تو حال خودم بیدم که شئ نورانی تو آسمون پیدا شد. یَ چیزی مثِ توپ مروارید. بزرگ و بیضی شکل، با نور آبی و سفید و قرمز و... ویژ ویژ می گشت و به زمین نزدیک تر می شد! تو فکر فرو رفتم که این دگه چیه؟! هلی کوفتره، هواپیمایه،..؟! یَ هِو دیدم روی خرمنگاه دِه نشِست، کنار کُرتای یونجه. خوشگل و زیبا بید. تا حالو همچین چیزی ندیده بیدم! بشقاب پرنده بید. نور چراغاش فضای دهکده مون رو روشن و چراغونی کِرده بید! کمی هِــول ورَم دُشته بید! بسمِ الاهی گفتم و صلوات فرِستیدَم... .

درِش وا شد. دو نفر اَ توش پیاده شدند و به سمت من اومدند! قیافه شون مثِ آدمیزاد بید... سلام علیکی کردیم و دست دادیم و... من تارُفشون کِردم: خوش اومدِن ... بیاین بریم استراحتی بکنِن، یَ چیزی بخورن، قتقی، ماستی، کشکی. اَ راه دور اومدِن، حتما" خسته شدِن ...

(فکر کردم اَ او سر دنیا اومدن، اَ اِفریقا... قطب جنوب... انگلیس یا شیکا گِـو ...)

با خودشون چُرچُتـویی کِردَن و به زبون ما از من هم تشکر کردن و گفتن مأموریت داریم تو را به سیارهء خودمون ببریم! مرا راهنمایی و دعوت به سوار شدن در بشقاب پرنده کردند. گفتم: کجُو؟!

گفتند باید بریم به سیاره ای در منظومه ی "برکسیما سنتوری" (منظومه فخری)، همسایه منظومه شمسی در کهکشون راه شیری ...!!!

ترسی تواَم با شوق وجودم رو فرا گرفته بید. آدم فضائیا مهربون به نظر می رسیدن ... ناخوداگاه مهرشون به دلم نشِست. با خودم گفتم: می رم، دِوری می زنم، هر طـِور می خوا بشه ... هرچی بادا باد! بشقاب پرنده سواری هم عالمی داره، ولش کن، خیلی دلم اَ این زمین تخته سَر خوشه ...!

بیاد شعر شاعری اُفتیدم که سروده بید: "من اینجا بس دلم تنگه.../ و هر سازی که می بینم بد آهنگه.../ بیا ره توشه برداریم / قدم در راه بی برگشت بگذاریم / ببینیم، آسمون ِ هر کجا آیا همین رنگه ؟!..."

دوستای فضایی متوجه موافقتم شدن. لبخند رضایت و خوشالی شون معلوم بید...

با زدن کلید کنترلی که تو دست یکیشون بید، در بشقاب پرنده (سفینه) ویژی وا شد. سوار شدیم، اونا جلو و من رو صندلی عقب. صندلی هاش راحت و جالب بید (مث صندلی پیکان، پراید، تراکتور یا ماشینا چینی نبید که کمر آدم رو داغون کنه!). کمربندا رو سِفت بستیم. داخل این سفینه خیلی قشنگ و مدرن بید... هرچی سـِل می کردم سیر نمی شدم ...! جلوم میز کوچکی نصب شده بید که روش مانیتوری قرار داشت که کلیه اطلاعات لازم زمینی، فضایی و شخصی رو ارائه می کرد... مسافت شمار با مقیاس نوری و علایم و اطلاعات جی پی اس و فضایی و.... (مث هواپیماهای توپولوف روسی نبید که صدا موتورش گوشا آدمو کر کنه! گرمپ گرُمپ، تلَق تلوق و... همش بیفته تو دس اندازا فضایی، گُرده کنِت کنه و اَ ترس نصف جون بشی، یا قبل اَ پرواز دوتا آدم بیون واسَن جلو کابین برا راهنما یـی شکلک دار بیارَن که هنگام بروز خطر و اضطرار، چطـَور اَ، درای خروجی بپرِن پایین و یا پوزه بندای تنفسی را چه جور ببندِن و...!).

دربِ سفینه بسته شد و موتورش روشن. صدایی نمی شنیدم زیرا اَ انرژی های مرسوم زمینی استفاده نمی کردن. من سر در نیاوردم، شاید اتمی بید یا مشابه اون...!

تا اومدم قل هوالاهی بخونم و دِور وبرمو پـُف بکُنم، ویژی اَ جا کنده شد و...

اَ زمین فاصله گرفتیم ... دِهمون گم شد... نگایی زیر پام انداختم، چراغای کوبنون نیز. آب دهنم و قورت دادم، چراغا میدون آزادی و خیابونای کرمون ... چراغا و نور افکنا و حصارای تهِ خیابون شهاب ... همه و همه در امتداد شب کمرنگ و گم شدند...

"دهاتی" – کوهـبنان

(ادامه دارد)

اِو= آب (اویاری= آبیاری)

پَدرو= نورَس

پُف = فوت

تارُف = تعارف

چُت چُت = آهسته ودر گوشی حرف زدن

خوشال = خوشحال

دَس = دست

رو = را

سِـل = تماشا

قتِق = قاتُق، خوراک

گُـلیدون = چوب استخر

                                                                                                  www.kouhbanan.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد